-خودت میگی...
مامان تند گفت:میگم بس کن...
-باشه بلای من... کاری امری دستوری...فرمایشی؟میخوای پیش مرگت بشم؟
-خوبه خوبه اینقدر زبون نریز...
-چشم جوجه ی من... من برم؟
-شب زود بیا... بعدشم باید بشینی مفصل تعریف کنی چه بلایی سر دوستت اومده....
-باشه خوشگله...گوشی و بذار بگو خداحافظ...
-مراقب خودت باش...
و تماس قطع شد.نفسمو فوت کردم خدا باز جوی اخر شب و به خیر بگذرونه...داشتم وسایل کیفم ومرتب میکردم.
به ساعتم نگاه کردم هنوز نه نشده بود. از اتاق بیرون زدم و به پرستاری که پشت استیشن ایستاده بود گفتم: اقای معتمد کی مرخص میشن؟
پرستار حین نوشتن گفت:برید کارای حسابداری وانجام بدید ... پزشکش برگه ی ترخیصشو نوشته...
سرمو تکون دادم و تشکر کردم و به بخش مربوطه رفتم. خوشبختانه شب قبل کارای مهراب و سیامک انجام داده بود.
به اون صورت دوندگی نداشتم.
وارد اتاق مهراب شدم. چشمهاش باز بود و سرش به سمت پنجره بود.
متوجه من نبود. با صدای بلند ی گفتم: چطوری قهرمان بادی؟
مهراب با تعجب سرشو به سمتم چرخوند و اروم گفت: ميشا...
حینی که فیش هایی که از حسابداری گرفته بودم و نایلون داروهای مهراب و توی کیفم می چپوندم گفتم: خوب خوابیدی؟درد نداری؟
مهراب بی توجه به سوالم گفت: تو ازدیشب اینجایی؟
تو روش نگاه کردم وبی توجه به حرفش گفتم: نچ نچ نچ... چه بادکنکی بودی ومن نمیدونستما...عین چی پنچر شدی...پیس س س س س ...
مهراب خندید وگفت:جواب منو بده...
کنار تختش ایستادم.
خودمو لوس کردم وگفتم: با اجازه ی بزرگترا...
مهراب نیم خیز شد وگفت : مرسی...
-قیافشو... جمع کن پوزتو... چه خوشحال با این علفهای هرزش نزدیکم میاد... گمجو عقب...
خندید وچیزی بهم نگفت. گاهی که اینطوری مهربون میشد وسکوت میکرد واقعا خواستنی بود. از اینکه پسر مهربون و خوبی مثل اون که ارزوی کل دخترای یونی کده بود اما تحت سلطه ی خودم بود یه جورایی دلم غنج میرفت. به هر حال گاهی تکبر و غرور باعث حس رضایت میشد.
از تو ساکش لباساشو دادم دستش و خودمم بیرون رفتم. خوشبختانه مشکلی نبود اما سه هفته باید اون گچ سفید و مهمون پاش میکرد.
ویلچری و که تو راهرو بود وبه اتاق بردم... مهراب پیراهنشو پوشیده بود ...شرت ورزشی شو دراورده بود و شلوارشو هم مثل اینکه با بدبختی پاش کرده بود.خوشبختانه چون اون روز شلوار پارچه ای پوشیده بود شانس باهاش یار بود و به سختی از پای گچ گرفته اش بالا رفته بود.
خواست بایسته که صندلی وهل دادم .
با لبخند سپاس گزارانه ای بهم نگاه میکرد.
دیدم اگه هیچی نگم خیال نشستن نداره برای همین تند گفتم: بتمرگ رو این دیگه...
-چشم...
اخم کردم وگفتم:چشمت بی بلا...
مهراب مثل بچه های متنبه روی ویلچر نشست . منم کوله امو پرت کردم تو بغلش ...
اروم گفت:چه عصبانی؟
با حرص وجدیت گفتم: از مردای بی عرضه بدم میاد...ببین خودتو به چه روزی انداختی... بزنم اون یکی پاتم چلاغ کنم؟
-دست گلت مرسی بذار این یه ذره محبت از گلوم پایین بره... بعد شروع کن...
-نمیذارم.... نذاشتی من دیشب بخوابم...
-راستی سیا کجاست؟
-کار داشت باید میرفت....
با محبت و چهره ی شیطونی که رضایت ازش می بارید با لحنی تعارف مابانه گفت:
-تو هم نیازی نبود بمونی...
یاد دیشب افتادم که سیامک گفت مهراب برام تعریف میکنه... اصلا یادم رفته بود این قضیه رو...
با صدای مهراب گفتم:هان؟
-میگم ماشینم تو پارکینگه یا دست سیامکه...
-هان؟نه...تو پارکینگه.... داریم میریم اونجا....
-گفتم شاید تا خونه بخوای منو با ویلچر ببری...
-نچایی یه وقت...
خندید وگفت: نه اتفاقا خیلی هم بهم مزه میده...
چیزی نگفتم. یعنی ذهنم مشغول جمله ی سیامک بود وگرنه اصولا حرفی و بی جواب نمیذارم.
خودش با هزار بدبختی سوار شد و منم ویلچر و به امان خدا تو پارکینگ رها کردم و سوار ماشین شدم. اونقدر مغزم گیربود که چطوری و به چه بهونه ای اون جریان و از زیر زبون مهراب بیرون بکشم که نفهمیدم کی به ولیعصر جلوی در خونه ی مهراب رسیدم.
چند باری تا دم خونه اش اومده بودم. اما هیچ وقت داخلشو ندیده بودم.یه خونه با نمای سفید قدیمی...
ماشین وجلوی در نگه داشتم. مهراب به سختی پیاده شد... دستش به سقف ماشین بود. یادم باشه براش دو تا عصا بگیرم...!
نمیدونستم چیکار کنم...
-خونه ات چند تا پله داره؟
-همکفم...
اخیش... پس لازم نبود کولش کنم...ازفکرم خندم گرفت با اون هیکل من له میشدم.
در وباز کرد... کمکش کردم تا از سکوی خونه بالا بره... کوچه چه خلوت بود. حالا من هی نمیخوام حس بد به دلم راه بدم نمیشه ها...
خواستم بگم خوب من برم...اما دلم نیومد. یعنی قیافه ی رنگ پریده اش با توجه به اینکه شام نخورده بود وصبحونه که پریده بود و پای چلاغش...
تو راهرو ایستاده بودیم و من که چیزی نمی گفتم اونم بد تر من.
تا به حال توی چنین موقعیتی گیر نکرده بودم . یعنی باید وارد خونه میشدم؟به هر حال مهراب یه پسر غریبه بود. هرچند اگه میخواست با اون پای چلاغش غلطی بکنه جفت پا میرفتم تو صورتشو دندوناشو تو دهنش خرد میکردم اما به هرحال نمیخواستم طرز فکرم راجع بهش عوض بشه... لنگ در هوا مونده بودم که اخرشم دلم وزدم به دریا.... یه پا نداشت.
هه...یاد شعر دبیرستانم افتادم...مردی که یک پا ندارد....به مهراب نگاه کردم با ریش وسیبیل وچفیه احتمالا که نه صد در صد قیافه ی مضحکی پیدا میکرد.
مهراب اروم گفت: میای تو؟
اخی ....لحنش چه ناز بود. پسرم چه مودبم شده بود.
-بکش کنار نره غول بی شاخ و دم...میخوام خونتونو ببینم...
مهراب خندید و با شوق گفت: بفرمایید خواهش میکنم...
خودمم در اون لحظه نفهمیدم چرا نگفتم خونتو... نمیدونستم مجردی زندگی میکنه یا با خانواده... در و باز کردم. کفشامو با استرس دراوردم.
اخه یکی نیست بگه نونت کمه..ابت کمه خونه ی بی اف اومدنت دیگه چه صیغه اییه...
به خودم اطمینان دادم مهراب پسر خوبیه... و اروم وارد خونه شدم.
مهراب کلید برق و زد . خونه فجیع بهم ریخته بود. مهراب هم لی لی کنان وارد خونه اش شد و روی یه کاناپه ی قهوه ای نشست.
منم زل زده بودم به کل نقشه ی خونه. یه هال مربعی کوچیک و یه راهرو که تهش به دو تا در ختم میشد. یه قدم بیشتر جلو اومدم... درست ضلع شمالی خونه اشپزخونه بود و نور هال از پنجره ی اشپزخونه تامین میشد.چه خونه ی جمع وجوری...اما تاچشم کار میکرد لباس و تی شرت و شلوار و جزوه روی زمین ریخته بود.
مهراب تمام مدت ساکت بود. منم هنوز جلوی در ایستاده بودم.
سنگینی نگاهشوحس کردم.
بهش خیره شدم. صورتش عرق کرده بود. اروم پرسید:چطوره؟
-نقلی وجمع وجور.... با کمی مکث پرسیدم: طوری شده؟
مهراب پیشونیشو مالید وگفت: نمیدونم چرا اینقدر زانوم درد میکنه...حس میکنم دارم فلج میشم...
اخ اصلا حواسم نبود که باید مسکن هاشو بهش بدم. کامل وارد خونه شدم وبه اشپزخونه رفتم... یاعلی... اینجا که کاملا شده بود سطل اشغالی...این پسر هرچی بر میداشت اصلا قصد اینکه سرجاش برگردونه نداشت...هه...عین خودم...مرسی تفاهم!
در یخچال و باز کردم.... فدات شم..این که توش هیشکی نیست. حتی یه بطری اب خنک...
لیوان و از شیر اب پر کردم و با قرصاش برگشتم پیشش...سرشو به پشتی کاناپه تکیه داده بود و پای شکسته اشو روی میز جلوش گذاشته بود. مطمئنم اگه من نبودم سمفونی اه و ناله راه مینداخت.
قرص و لیوان اب و دادم دستش... وقتی خورد.
اروم گفت: خسته شدی از دیشب تا حالا... به خاطر همه چی ممنون...
-این یعنی شرم کم؟
خندید ولی باز صورتش درهم شد.... دل خودمم از گرسنگی داشت غش میرفت. بی هیچ حرفی به سمت در رفتم... نمیدونم با چه هدفی اما کلید وبرداشتم و ازخونه زدم بیرون.
تا سر کوچه پیاده رفتم. کلاسم ساعت سه و نیم شروع میشد و تازه ساعت ده ونیم بود.
خوشبختانه سوپر و میوه فروشی و داروخونه همه نزدیک هم بودن... تمام چیزایی که میخواستم از جمله دو تا عصا برای مهراب و خریدم. به سلامتی با دل خوش موجودی کیفمم ته ته کشید.
با خریدا وارد خونه شدم.
مهراب خواب بود. وارد اشپزخونه شدم. جزظروف کثیف مشکل دیگه ای نداشت.کالباس وسوسیس و نوشابه و اب پرتقال وسس و سیب و موز و گوجه و خیار و گذاشتم تو یخچال... نون باگتم گذاشتم رو اپن جلوی ماکروویو تا براش جا پیدا کنم.
لیوانا و پیش دستی و بشقابا رو تو ظرف شویی ریختم و با مایع ظرفشویی مشغول شدم.
حالم از ظرف شستن بهم میخورد. ایی مهراب نمیری هی.... چقدر میخوری...کارد بخوره تو اون شیکمت... ظرفهای یک ماه و گذاشته بود مونده بودن...
نمیدونم چقدر راست ایستادم...واریس نگیرم حالا... هی سنگ قبرتو بشورم مهراب...
بعد به هال رفتم... شازده چه خوابی هم رفته بود.بیشعور جزوه هاشو همچین مرتب با ابی وقرمز مینویسه ادم فکر میکنه باطنی هم چقدر مرتبه...زهی خیال باطل!!! مقنعه امو مرتب کردم . هرچی که بود هیچ تمایلی نداشتم تا مانتو وشلوار ومقنعه ام ودربیارم.همینجوری هم کلی پا رو دلم گذاشته بودم. اومدن به خونه ی یه پسر مجرد و کلفتی کردن براش یعنی دیگه عند نترس بودن و ریسک کردن و اخر جرات!!!
لباس کثیف ها رو با تنفر برداشتم وبا یه کوه لباس که بوی عرق میداد و البته من حدس میزنم چنین بویی میداد چراکه کاملا نفسمو گرفته بودم و اجازه نمیدادم اون مولکول های بوهای شرور تا مغز استخونم نفوذ کنن.... به اشپزخونه رفتم. خوشبختانه ماشین لباسشویی داشت. همرو ریختم اون تو درشم بستم.
یک ساعت دنبال تاید گشتم اخرشم پیدا نکردم...
اگه به خودم بود یه کیسه زباله حروم اون لباسای بو گندو میکردم و میذاشتمشون سر کوچه....مهراب همیشه خوشبو ئه که.. حالا گناه مردمو نشوریم شایدم بو نمیداد من که بو نکردم . به هر حال.. اه اه اه...تازه دارم به ذات کثیفت پی میبرم.... پسره ی چندش..
جزوه هارو هم گذاشتم روی میز... کنار پای گچ گرفته اش... بچم چه خرناسی هم میکشید انگار صد ساله نخوابیده!
هال واشپزخونه مرتب شده بود.
به سرم زد یه سری هم به اتاقش بزنم...
راهرو رو تا ته رفتم... چیز عجیبی در انتظارم نبود...یه میز تحریر که روش یه لب تاپ بود ... یه تخت خواب و یه چوب لباسی دیواری که اینه داشت و یه شلوار ویه پیراهن بهش اویزون بود و چند تا عطر و ادکلون و ژل و تافت جلوش قرار گرفته بود و یه کمد که از خود دیوار بود.
جزوه ها هم روی زمین پراکنده بودن... همرو مرتب روی میز به ترتیب صفحه چیدم.یه نگاهی به میزش کردم....سه چهار تا عکس خودم زیر شیشه ی میز تحریرش بود.
===
جزوه ها هم روی زمین پراکنده بودن... همرو مرتب روی میز به ترتیب صفحه چیدم.یه نگاهی به میزش کردم....سه چهار تا عکس خودم زیر شیشه ی میز تحریرش بود.
هی وای من... چشماتو درویش کن پسره ی زشت!
عکسا رو فقط یکیشو خودم بهش داده بودم. بقیه مشخص بود که خودم اصلا در جریان گرفتن عکس نیستم!سنگ قبرتو بشورم مهراب لا اقل تو ژستای قشنگ تر میگرفتی...
به هرحال بچم عاشقه دیگه... چه میشه کرد.
روی تختش چند تا پیراهن چروک افتاده بود. با احتیاط بو کردمشون....خوب اینا بحمدالله شسته شده بودن....بوی تاید میدادن... اتو درست رو به تختش بود... بالششو برداشتم تا به عنوان میز اتو استفاده کنم...
تو این یه مورد خبره بودم!
کل خونه مرتب شده بود... هرچند از حق نگذریم خیلی هم خفن و افتضاح نبود. والله صد رحمت به اینجا.. اتاق من که طویله بود. فقط نمیدونم چرا هیچ عکسی ازپدر ومادرش نداشت.
باز رفتم تو اشپزخونه سوسیس بندری درست کردم و خودم یه دل سیری از عزا دراوردم وبقیه رو هم گذاشتم تویخچال...نون باگت هم گذاشتم تو فریزر. ماکروویو داشت دیگه..گرمش میکرد!
رو یه کاغذ کلیه ی گزارش کارمو نوشتم...از اینکه منو دعوت کرد که بیام خونه شو بشورم و بروبم و بسابم تا اینکه اشپزی هم براش بکنم... براش نوشتم که رختایی که تو ماشینه هنوز شسته نشدن و باید تاید بریزه و روشنش کنه....براش نوشتم که سه تاعکس غیر مجاز داره ... و اینکه سوئیچ ماشینشو هم میبرم چون کیف پولم داره با شیپیش ها یه قل دو قل بازی میکنه.... یه جوک خوشگلم براش نوشتم و با نوار چسب به پای گچیش زدم.
باز دومرتبه یه فکر شیطونی به سرم زد... مداد چشممو دراوردم...
شیش تا قلب کشیدم که دور یه قلب بزرگی که تیر خورده بود و ازش خون می چکید می چرخیدند.
زیر قلبه هم نوشتم:
جیگرتو گاز گاز ... لپتو ماچ ماچ ... چشماتو آخ آخ ... دیوونتم وای وای...
به خودت نگیر بای بای ... !!!
تند ازخونه زدم بیرون.... ساعت دو بود. خداکنه دیر نرسم... سوار ماشینش شدم و به سمت یونی کده راه افتادم.
*****************
کنار صبا جا خوش کرده بودم سعی میکردم جواب اون کوئیز مسخره رو به قلم بکشم!
حالا مگه میشد جمله بندیم عین ادم در بیاد. به درک اگه میخواست به خاطر نبود و نشد و نکرد و نکن و نده و.... ازم نمره کم کنه که غلط میکنه... یعنی چه؟ من نهاد و گزاره نویسیم افتضاحه...
با هزار بدبختی هفت تا سوال وجواب دادم. اونقدر سر امتحان خمیازه کشیده بودم که دور دهنم و لبام درد میکرد.
از کلاس زدم بیرون و صبا هم پشت سرم اومد بیرون...
بهم رسید وپرسید: چه خبرا؟
خمیازه ی طویلی تحویلش دادم که زد تو چونه امو گفت: درد ...گاله رو ببند....
-مهراب خوب بود؟
-اررررررررره...و یه خمیازه ی دیگه....
صبا حرصی گفت:مرض ... چه خبرته؟
-به مرگ صبا دارم میمیرم.... اینقدر خوابم میادا ... الان تو رو لحاف تشک میبینم....
صبا خندید و گفت:مهراب و رخت خواب ببین...
چشمام بازشد... سوالی که تو سرم سورتمه میرفت و دوست داشتم از صبا بپرسم.
صبا میخواست اتفاقات دیشب و تعریف کنه که گفتم:من امروز رفتم خونه ی مهراب...
صبا روی صندلی جلوی بوفه نشست ومنم رو به روش نشستم.
با خنده جواب حرفم گفت: از اون بخاری درنمیاد.... نگرانت نمیشم....
ولی یک دفعه شوکه بهم خیره شد.
اهسته وتردید امیز گفت:خوب؟
اهی کشیدم وسرمو پایین انداختم و سکوت کردم.
صبا دستامو گرفت وگفت: چی شد؟
با صدای مرتعشی گفتم: هیچی...
صبا با ترس گفت: بهت میگم چی شد؟ مهراب کاری کرد؟ بابا از پسش برنیومدی؟ اون که یه پا هم نداشت... هان؟
چرا من هر دفعه یاد اون شعر مردی که یک پا ندارد میفتم؟!!!
اروم گفتم: نمیدونم...
صبا با هراس ولحن پریشون و قیافه ی رنگ پریده اش گفت: پست فطرت چه بلایی به سرت اورد؟
از قیافه اش خندم گرفت. کرمم و ریختم دیگه... میدونستم الان ضربان قلبش روی دو هزاره... گفتم تا انفارکتوس نکرده بگم چرت گفتم اما دلم نیومد نقشمو خراب کنم... اهسته وپر بغض گفتم: هیچی صبا نپرس....
صبا سرشو میون دستهاش گرفت و خفه گفت: از ان نترس که های وهوی دارد... حالا چی میشه؟
خاک برسر تا کجا پیش رفتا... حالا من نقشم زودتر تموم میشد .... خوب به سلامتی چشمهاشم پر اشک بود.
اروم گفتم: شاید خودمو بکشم...
صبا یه قطره اشک از چشمش چکید وگفت: چرا دیوونه؟ حالا مگه چی شده؟ مگه خواستگارت نیست؟
خوب بس بود دیگه...
-صبا اون منو نمیخواد....
صبا با حرص وعصبانیت گفت: گه خورده.... مگه حالا دیگه میتونه....
-میدونی صبا به قول تو اینقدر بی بخاره که نزدیک بود من مرتکب اشتباه بشم...
صبا گیج گفت: هااااااااااااااااان؟
خندم گرفت وگفتم: بابا این پسره که کبریت بی خطره.... نزدیک بود خودم بهش تجاوز کنم....
صبا بالاخره نیت شومم وفهمید با کلاسورش تو سرم کوبید و با حرص گفت: بترکی ميشا... کثافت خر... اه...
بلند خندیدم وصبا گفت: خاک برسر...
بعد سی و خرده ای فحش بالاخره ساکت شد.
و من همچنان میخندیدم.
صبا سرشو تکون داد وگفت: خوب رفتی خونه اش چی شد؟
-یه پسر نجیب و از راه به در کردم همین...
صبا اومد با کلاسور دوباره بکوبونه تو سرم که گفتم: باشه باشه...هیچی به خدا.... اولش که خدایی ترسیدم برم تو... بعدشم که بازار شام بود خونه اش... یه مسکن خورد و خوابید منم کلفتی کردم...
صبا بلند خندید ومنم حینی که چایی مو مزه مزه میکردم گفتم: میدونستی مجردی زندگی میکنه؟
از مکثش فهمیدم که داره یه چیزی جور میکنه تحویلم بده.
چایی شو اروم قورت داد وگفت: نه... مگه مجردی زندگی میکنه؟
تو چشمهاش خیره شدم.
سرشو انداخت پایین.
-صبا؟
-صبا .... مگه با تو نیستم...
صبا سرشو بلند کردو اروم گفت: مرض بگیری مگه مجرم گرفتی منو اینطوری نگاه میکنی...
-ادم باش راست بگو....
کمی از چاییش خورد اروم گفت:خوب اره... میدونستم.... که چی؟
بی حاشیه پرسیدم: پدر ومادرش کجان؟
صبا جوابمو نداد.
منم ناچارا شدم سوالای بعدیمو بپرسم.
-خواهر وبرادر نداره؟ ... فامیلی کسی... شهرستانیه؟ تو از کجا میدونستی که خونه مجردی داره؟
صبای خل همه ی سوالامو ندید گرفت و فقط به اخری جواب داد.
-خوب من ازسیامک شنیدم...
کلافه دستاموبه میز کوبیدم و یه خمیازه ی کش دار کشیدم.
صبا اروم گفت: اگه خودش راجع به خانواده اش بهت نگفته پس فعلا دوست نداره تو چیزی بدونی... پس عین ادم منتظر باش...
عصبانی گفتم: چطور تو میدونی؟
صبا نفسشو فوت کرد وگفت: اون نمیدونه که منم خبر دارم... من از زیر زبون سیامک کشیدم بیرون... حالا هم به جای اینکه منو سین جین کنی برو از خودش بپرس... و تند گفت: تو که ساعت بعد کلاس نداری؟
-نه...
-پس خداحافظ....
جوابشو ندادم واونم فهمید دلم میخواد تنها باشم... یه جوری حرف میزدن انگار مهراب جزام داره! یا ... نفسمو فوت کردم و یه خمیازه ی گنده کشیدم.
تو ماشین مهراب دریغ از یه سی دی درست و حسابی...
از ناچاری داشتم دادزدن یه خوانند ه سنتی و گوش می دادم و خمیازه می کشیدم... ای خدا تمام پوزم درد گرفته بود. با دیدن سر در باشگاه خسته تر شدم ... اصلا دلم نمیخواست با این تن وبدن خسته که برای نیم ساعت خواب پر پر میزد به بچه ها تمرین بدم.
با این حال با خستگی پیاده شدم.
بعد از سلام علیک با خانم تاجیک به رختکن رفتم... لباس پوشیدم و باز خمیازه... ای خدا کی این خمیازه رو اختراع کرد اه... لبام پاره شد د د د د د... وباز خمیازه...
وارد سالن شدم... بچه ها همه اومده بودند. نرمش و شروع کردم... هنوز ده دقیقه نگذشته بود که شقیقه هام تیر کشید. همین بود دیگه بی خوابی سردرد میاره.... حالا خوبه همش یه روز نخوابیده بودما... وای چقدر سخت بود. دیدم یه حرکت دیگه برم نقش زمین میشم جلو بچه ها سه میشد. روژان و صدا کردم وازش خواستم به بچه ها تمرین بده... چون حالم خوب نبود و حس تمرین جدید دادن نداشتم روژان و گذاشتم با بچه ها تمرین های قبلی و کار کنه و ایراداشون بر طرف بشه...
خانم تاجیک برام یه لیوان اب پرتقال اورد وشروع کرد از شوهرش بد گفتن... من که هیچی نمیشنیدم اونقدر گیجی ویجی بودم که به زوریه قلپ اب پرتقال پایین فرستادم ... دست گل خانم تاجیک مرسی به قول مهراب... حالا حالت تهوع هم گرفته بودم.
اونقدر الکی برای خانم تاجیک سر تکون دادم که حس میکردم مغزمه که عقب و جلو میاد.
به زور اون یک ساعت وسر پا موندم... وقتی از باشگاه بیرون اومدم نفسمو بیرون فرستادم.... داشتم خفه میشدم.
تلو تلو میخوردم که بالاخره در ماشین مهراب وباز کردم ونشستم پشت فرمون... خدا رو شکر خونه نزدیک بود واتوبان اینا نداشت وگرنه با این وضع سر سالم به خونه نمیرسوندم.
جلوی در پارک کردم. با دیدن خونه ی خوشگلمون انگار جون تازه گرفتم... نمیدونم چرا اینقدر ضعف میرفت دلم. در ماشین وقفل کردم ودستموگرفتم به دیوار تا سرگیجه ام باعث نشه بیفتم زمین... اروم اروم می رفتم.... پله ها رو هم با بدبختی کشون کشون خودمو با لا کشیدم. وای .. کی میخواست بند کفشمو باز کنه... اخه الاغ برای چی بند کتونی تو دور مچ پات می بندی؟ هان؟
خم شدم کفشمو باز کنم.... اما دیگه نمیتونستم بلند بشم... واقعا در حال غش کردن بودم.. خدا نصیب گرگ بیابون نکنه عجب حال فجیعی بود.
به زور بلند شدم اگه مامان منو میدید سکته میکرد. رفتم تو خونه... یه موج پیاز داغ و گرما خورد تو صورتم... تا تونستم زور تو پاهام ریختم وبه سمت دستشویی رفتم...
اونقدر بد حالم بهم خورد که گندیده شد به مانتوم... مجبوری دوش گرفتم . حموم و دستشوییمون سر همی بود به قول مارال...
حوله ام هم حی وحاضر تو کمد بود.
یه گربه شور کردم و باسری سنگین وهمچنان حالت تهوع و ضعف از حموم بیرون اومدم.
مارال تند گفت: اماده ای....؟ باید بریم خونه خاله اینا... امشب دعوتیم....
یعنی چه؟ من نخوابیدم... گرسنمه... حالم بده... شب .. مهمونی... نـــــــه... خدایا این پاداش کدوم جزاست؟ هان... نه تهوع گرفتم مغزم هنگه... این جزای کدوم گناهه ... من میخوام بخوابم...
با تشر زدن مامان که گفت: زود باش ... با حسرت به رخت خوابم نگاه کردم...
موهاموسریع خشک کردم ویه جین قهوه ای و یه پیراهن مردونه ی کرم تنم کردم.موهامو هم هد کرم قهوه ای راه راه زدم.... هیچ تمایلی هم برای ارایش نداشتم.. البته یه رژ مسی وسا یه خردلی....رژ گونه ی خیلی ملایم بژ و خط چشم و ریمل... من هیچ میلی به ارایش نداشتم میدونید!مارال گفت: بدو دیگه ه ه ه.....
خودمو بهش نشون دادم که یعنی اماده ام...
مارال گفت: راستی...
.برگشتم نگاهش کردم که مارال خواست چیزی بگه که بابا اشاره زد نه ومارال هم منصرف شد. هرچند سرم درد میکرد اما فضولیم عین چی در وجودم ریشه دوانده بود. با این حال لال موندم تا بعدا که با مارال تنها شدیم ازش بپرسم.
گوشیمو هم درست کردم ... باتری و محتویاتشو بهش نصب کردم و انداختمش تو کیف مارال . اینقدر بدم میومد کیف دستی زنونه... کوله هم که نمیشد استفاده کرد واسه مهمونی...
به بابا گفتم که ماشین دوستم دستمه... بازم نپرسیدن دوستت دختره یا پسره! به هرحال سوئیچ وبه بابا دادم. سوار پراید قراضه ی مهراب شدیم وبه سمت خونه ی خاله راه افتادیم.
«قسمت ششم»
دقایقی بود که بیدار شده بودم و همونطور که دراز کشیده بودم داشتم به پنجره که هوای گرگ و میش اول صبح رو به نمایش گذاشته بود نگاه میکردم . کش و قوسی به خودم دادم و از جام بلند شدم ، پنجره رو باز کردم و با یه نفس عمیق هوای خنک صبحگاهی رو به داخل ریه هام فرستادم . خنده ای روی لبم اومد . هیچی نمیتونست این خوشی رو ازم بگیره . این حال و هوای خوش اول صبح یه پیاده روی جانانه میطلبید . از دیروز که اومده بودم پامو از خونه بیرون نذاشته بودم .
به سمت کمد رفتم و بی توجه به لباسای دخترونه ی گوشه ی کمد یه دست لباس واسه خودم برداشتم . خواستم بپوشم اما یه دستی به صورتم کشیدم . اصلاح لازم بودم ، از طرفی هنوز صورتمو هم نشسته بودم . هامین هنوز دستشوییت هم نکردی ، کجا با این عجله ؟!
خنده ای کردم و لباسا رو انداختم رو تخت و رفتم تو حموم . بعد از یه اصلاح سریع حوله رو برداشتم و صورتمو خشک کردم . چند لحظه حوله رو روی صورتم نگه داشتم . بوی بدن میداد . بوی بدن یه دختر ! بی اراده نفس عمیقی تو حوله کشیدم و دوباره گذاشتمش سر جاش . یه لحظه احساس کردم دلم واسه جسیکا تنگ شده !
به احساس دلتنگيم بهايي ندادم و از حموم اومدم بیرون وسریع لباس پوشیدم . بی سر و صدا از ساختمون زدم بیرون . نمیخواستم مامان بابا رو بیدار کنم .
تو حیاط با حسرت نگاهی به لکسوس و رونیز و تویوتا لندکروزی که گوشه ی حیاط پارک شده بود انداختم . بابا اینجا هم واسه خودش نمایشگاه ماشین راه انداخته ، میدونستم بابا از ماشینای بزرگ خوشش میاد واسه همین از دیدن لکسوس ال اف آی متالیک شیکی که بین لندکروز و رونیز پارک شده بود تعجب کردم ، احتمال میدادم مال مامان باشه ، با اینکه مامان از رانندگی میترسید و مطمئن بودم تا سر کوچه بیشتر باهاش نمیره اما خبرشو داشتم که بابا همیشه ماشینشو جدید میکنه . الانم چه عروسکی واسش گرفته بود ، بین ماشینا داشت میدرخشید . به سختی نگاهمو از ماشینا گرفتم و به سمت در حیاط حرکت کردم . ماشین که هیچی ، در حال حاضر یه ریال پول هم تو جیبم نداشتم . فقط يه مشت یورو تو کیف پولم پیدا میشد .
بیخیال هامین! ماشین نداری ، پول نداری ، پا که داری !....واسه خیابون گردی هم غیر از پا چیز دیگه ای لازمت نمیشه .
دستامو تو جیبم فرو کردم و از خونه بیرون رفتم . تو کوچه پرنده پر نمیزد ، حتی تو خیابون اصلی هم خبری نبود ، تک و توک مردم رد میشدن ، اما هنوز همه ی مغازه ها بسته بودن و بیشتر شهر خواب بود . همونطور که آروم آروم قدم میزدم و اطراف و نگاه میکردم با لبخند زیر لب زمزمه کردم :
شهر من ! من به تو می اندیشم.....
اگه کسی بخواد حال و هوای اون لحظه ی منو بفهمه فقط یه راه داره . باید 12 سال بره خارج زندگی کنه ، بعد از دوازده سال که برگشت تو هوای تاریک روشن اول صبح پا شه تو خیابونای ساکت شهرش قدم بزنه ... بوی نون سنگک تازه ای که دست یکی از عابراست رو به مشام بکشه ، به پیرمردی که به آهستگی داره کرکره ی مغازه شو بالا میکشه نگاه کنه و بدون اینکه بشناسدش با لبخند براش سر تکون بده و یه لبخند جواب بگیره ... تو اون لحظه حتی به گربه ای که داره سطل آشغال کنار خیابون و خالی میکنه هم لبخند میزنی ....هر چی باشه هموطنه دیگه !
تو حال و هوای خودم بودم که یه صفی که چند نفر توش وایستاده بودن توجهمو جلب کرد ، چند قدم که جلوتر رفتم فهمیدم نونواییه . با لبخند رفتم تو صف وایستادم . زنی که جلوم وایستاده بود با تعجب برگشت و نگاهم کرد . واضحه که تو اون لحظه من حتی اگه یه مگسِ هموطن هم نگاهم میکرد بهش لبخند میزدم . پس نگاه زن و با یه لبخند جواب دادم که باعث شد اخماشو تو هم بکشه و چیزی زیر لب غرغر کنه و روشو برگردونده . بعدش صدای پیرمردی که تو صف کناری وایستاده بود بلند شد که :
_ پسرم صف آقایون اینوره ...
چند لحظه گیج نگاهش کردم ، اما زیاد طول نکشید که متوجه حرفش شدم و بی اراده با خنده گفتم :
_ آه ....زنا اینور ، مردا اونور ؟!
نگاه عاقل اندر سفیه پیرمرد بهم فهموند که دارم چرت و پرت تحویلش میدم اول صبحی . بنابراین ترجیح دادم بیشتر از این استعدادم تو بیان ضرب المثل رو به رخ پیرمرد نکشم و از صف بیرون رفتم و ته صف کناری ایستادم . صف خانوما و آقایون بوسیله ی یه میله از هم جدا شده بود و سوالی که برام پیش اومده بود این بود که : چرا ؟!
یعنی ممکن بود مردی بخواد تو صف نونوایی زنی رو مورد تعرض قرار بده ؟! یا نزدیکی توی صف ممکن بود باعث بشه مردی تحریک بشه ؟! از اون گذشته اگه واقعا اينطور باشه آيا اين ميله مانع جذب طرفين ميشه ؟!....دیگه زیادی داشتم به مغزم فشار میاوردم ، چه بچه ی خنگی بودم که وقتی دوران بچگی و نوجوانی تو صف نونوایی میایستادم این سوالات برام پیش نیومده بود . اگه از همون موقع رو این پروژه کار کرده بودم شاید همونطور که نیوتون زیر درخت سیب تونست جاذبه ی زمین و کشف کنه منم تا الان تونسته بودم جاذبه ی جنسی تو صف نونوایی رو کشف کنم و منم مثل نیوتون برای خودم کسی شده بودم !
از افکارم خنده م گرفته بود ، خدا رو شکر صدای شاگرد نونوا منو از افکار پرت و پلام بیرون کشید :
_ آقا چند تا ؟
اصلا نفهمیدم کی رسیدم اول صف ،
_ 2 تا ... سنگک باشه ...
شاگرد نونوا پوزخندی زد و گفت :
_ اینجا سنگکیه ....چیز دیگه نداریم که ...
دوست داشتم یکی بزنم پس کله ی پسره تا یاد بگیره از این به بعد از بزرگترش سوتی نگیره ،اما حيف كه اونروز روز لبخند بود و نهايتا چيزي كه به شاگرد نونواهه رسيد به جاي پس گردني يه لبخند كج و كوله بود . پسره همچنان وایستاده بود و دستشو برای گرفتن پول تکون میداد ، آخ ! تازه یادم اومد من پول ندارم که ، سریع جیبامو زیر و رو کردم . یه ده یورویی بیرون اوردم و گفتم :
_ متاسفانه پول ایرانی ندارم ، یورو قبول میکنید ؟
دیوونه ای دیگه هامين مگه اینجا جزو اتحادیه اروپاست که یورو قبول کنن ؟!
اما پسره پرت تر از این حرفا بود چون با اخم به پول توی دستم نگاه کرد و گفت :
_ این چیه هست ؟ ....برو آقا مردمو معطل خودت کردی ، این پوله ؟....
صدای خنده ای از پشت سر باعث شد با تعجب به عقب برگردم ، پسری همسن و سال خودم در حالیکه به سختی سعی میکرد جلوی خنده شو بگیره دستشو تو جیبش کرد و کیف پولشو بیرون آورد و گفت :
_ بذار من برات حساب میکنم ، نمیخواد با یورو حساب کنی ...
بدون اینکه منتظر موافقت من باشه پولو داد به شاگرد نونوا و گفت :
_ دو تا دیگه هم بذار روش .... 4 تا بده ...
رو به پسر کردم و گفتم :
_ اینجوری که درست نیست ، پس اقلا پولمو چینج کن ...
پسر در حالیکه هنوزم خنده از سر و صورتش میبارید گفت :
_ بذار جیبت ، من قیمت ارز دستم نیست ...
خودم هم دقيق دستم نبود ، پولو گرفتم سمتش و گفتم :
_ پس اقلا اینو بگیر كه يه جورايي بي حساب بشيم . ....
چند لحظه تعلل کرد اما بعد با چشمای خندونش ازم گرفت و گفت :
_ میزنم تو آلبومم ...
با خنده گفتم :
_ روش بنویس نونوایی ...
اونم دوباره زد زیر خنده و گفت :
_ حتما همین کار و میکنم .... تازه اومدی ایران ؟
_ دیروز...
_ از لهجه ت معلومه خیلی وقته ایران نبودی ...
با اخم گفتم :
_ من لهجه ندارم ...
سرشو با اطمینان تکون داد و گفت :
_ چرا داداش داری ....شاید خودت متوجه نشی ، اما کلماتتو جور دیگه ای تلفظ میکنی ...البته خیلی هم تابلو نیست ....اما به هر حال ما که یه عمر اینجا بودیم متوجه میشیم ...
بعدش دستشو به سمتم گرفت و گفت :
_ پرهام هستم ....
منم دستشو فشردم و گفتم :
_ هامین...
نظرات شما عزیزان: